نقد جعفر گودرزی: زیبا صدایم کن به دنبال تلاش برای بقا و کشف هویت بود!

به گزارش آژانس خبری سینمادرام، جعفر گودرزی رئیس انجمن منتقدان و نویسندگان سینمای ایران نوشت:
زیبا در قابهای رسول صدرعاملی، همچون مسافری است که میان دو ایستگاه نامرئی، بر لبهٔ تعلیق ایستاده است؛ دختری نوجوان که از کودکی بیرون زده، اما هنوز به جهان بزرگترها راه نیافته است. او در میان کوچههای شلوغ، خیابانهای خاموش و نگاههای مرددی که گاهی سایهوار از کنار او میگذرند، به دنبال صدایی میگردد که او را بخواند، تعریفی که او را بسازد. او به دنبال تلاش برای بقا و کشف هویت است. اما این صدا، از گذشتهای محو یا آیندهای نامعلوم خواهد آمد؟
رسول صدرعاملی، که پیشتر در «دختری با کفشهای کتانی» پرسههای بیقرار یک نوجوان را میان خواستن و نخواستن، میان عشق و انکار به تصویر کشیده بود، اینبار نیز در «زیبا صدایم کن»، سرگشتگی را نه در کلام، بلکه در نگاهها، در دویدنها و در ایستادنهای ممتد شخصیت اصلیاش جستجو میکند. زیبا، در میان سایههای پدری که نیمی از او را در بیماری و انفعال جا گذاشته و مادر غایبی که ردپایش تنها در خلأ خانه حس میشود، به دنبال هویتی مستقل است.
فیلم سرپاست. قصهاش را درست تعریف میکند، نه در چالههای زیادهگویی میافتد، نه در دام شخصیتهای فرعی که تنها نقش پُرکننده داشته باشند. اما آیا این به معنای بینقص بودن روایت است؟
زیبا، شخصیتی زنده و قابل لمس است، اما گاهی به جای آنکه درام را با کنشهای بیرونی پیش ببرد، در سکوتهای طولانی و مکثهای ممتد باقی میماند. در برخی لحظات، او بیش از آنکه بهعنوان یک قهرمان فعال عمل کند، بیشتر در واکنش به محیط اطرافش تعریف میشود. این شیوه، گرچه در برخی فیلمها مانند «چهارصد ضربه» (فرانسوا تروفو) با موفقیت اجرا شده، اما در اینجا گاهی ضرباهنگ فیلم را کند میکند.
خسرو، مردی که در مسیر زیبا به عنوان پدر قرار میگیرد، یک سایه است؛ حضوری که از جایی مبهم آمده و قرار نیست به روشنی دیده شود. او میتوانست بُعد دراماتیک بیشتری به قصه بدهد، اما برخی از کنشهایش، مانند صحنهٔ حضور در کابین تاور کرین، بیشتر یک برش بیرونی به نظر میرسد تا عاملی برای عمق بخشیدن به درگیریهای زیبا.
سینمای صدرعاملی، چه در «من ترانه ۱۵ سال دارم» و چه در این فیلم، بر شهر و فضای آن متکی است. تهران در «زیبا صدایم کن» نه پسزمینه، که یک شخصیت است. کوچهها، خیابانها، ایستگاههای اتوبوس و کافههای کوچک، جغرافیای ذهنی زیبا را میسازند. هر مکان، مفهومی در قصه دارد: خانه، با دیوارهای فرسوده و سکوتهای کشدار، نشانی از گذشتهای است که او را بلعیده، خیابانها نشانی از حرکت و فرار، و تاور کرین، استعارهای از سقوط یا شاید اوجی ناممکن.
فیلم، در روایت، گاهی میان سکون و حرکت، میان واقعگرایی و تمثیل، میان گفتن و نگفتن معلق میماند. لحظاتی هست که قصه درخشان میشود، در جزییاتی که ما را به جهان زیبا نزدیک میکند، اما گاهی نیز، بیش از آنکه عمیقتر شود، در سطح میماند.